بسم الله الرحمن الرحیم
«من دیپلمات نیستم. انقلابیام!»
نه پلکش پرید، نه دستش لرزید، نه مثل بعضیها، آب دهانش از ترس، به گلو پرید و به سرفه افتاد.
آنجا نشسته بود، روی همان صندلی سادهٔ آشنا، با همان صندلهای سادهٔ آشنا، بر همان جاجیمهای سفیدآبی آشنا که نماد حبّ مستضعفین عالم و سادهزیستیاند.
پشت سرش کلامی از حضرت امیر(ع) بود، پیش رویش کلامی از امام (ره)
و او میان این دو چراغ، حرکت کرده و میکند، دستی در دست جدش، دستی در دست اندیشهٔ انقلابی امام. با همهٔ وسعت روحش، در این دو پناه، انگار دو کمانک راهنما، جا میگیرد. جهانیست بنشسته در گوشهای.
دولتهای عربی به لکنت افتادهاند. دولتهای چشمآبی خاموش ماندهاند. دولتهای متخاصم وسط طوفان بیآبرویی گیر افتادهاند.
این مرد اما دبیرستانیهایش را دور هم جمع کرده و برایشان «روایت» میکند.
نشد! یک بار دیگر زمین بازی را نگاه کنید.
رهبر ایران، قدرت اول غرب آسیا (که به تأسی از خود او، «خاورمیانه» نمیخوانمش) بازیگر اصلی جبههٔ مقا ومت که با درایت تمام به چینش مهرهها از دور مشغول است، درحالیکه تمام رسانههای عالم چشم به دهانش دارند تا سرنوشت نبرد را مشخص کند، با آرامش دارد برای جوانان کشورش، «روایت استعمار» را تعریف میکند.
او سر صبر به حرفهای بچهها گوش میدهد و بعد، از میان تمام کلماتی که میشود گفت، #سرگذشت_استعمار را انتخاب میکند.
چرا آمریکا با ما مشکل دارد؟
چرا ما با آمریکا مشکل داریم؟
او مثل یک راوی چیرهدست، این دو سؤال را با یک روایت قصهگون تلخ و شیرین، پاسخ میدهد.
سخنرانی رهبر ایران در دهم آبان ۱۴۰۲، یکی از متفاوتترین سخنرانیهای او بود، چون اصلاً سخنرانی نبود! در بزنگاهترین گاهِ تاریخ، او سر صبر، «تاریخ» را «روایت» کرد. دو کلیدواژهٔ اصلی روایتش هم «قدرت تحلیل» و «عمیقتر شدن» در مسائل بود.
او از این رساتر نمیتوانست ما را به مرور تاریخ و تحلیل آن برای عمیقتر فهمیدن مسائل روز، دعوت کند.
روایتش که تمام شد، سؤال را که به سرانگشت حوصله شکافت و کنار زد، باب شوخی را هم باز کرد! نوجوانها را خنداند. کنایه زد به #تایمز و پاچهلیسان غربپرست داخلیاش که همه را #ساندیس_خور میبینند!
بعد، درحالیکه هزاران دستنوشتهٔ «جانم فدای رهبر» به سمتش دراز بود، درحالی که غریو «ای رهبر آزاده! آمادهایم! آماده!» در حسینیهٔ امام پیچیده بود، او بدون لکنت و صریح گفت: «انشاءالله پیروزی نهچنداندیر، با فلـسطین و مردم آن خواهد بود».
من آنجا بودم. دیدم. نه دستش لرزید، نه صدایش. محکم بود، مثل همیشه، همان آسماندریایجنگلکوهِ ما.