رصد فرهنگی و مطالعاتانتشاراتنشریهفصلنامه فرهنگ عمومی - شماره 3تأثیر چگونگی تعریف فرهنگ بر برنامه ریزی و سیاستگذاری فرهنگی

تأثیر چگونگی تعریف فرهنگ بر برنامه ریزی و سیاستگذاری فرهنگی

فرهنگ‌صفت‌ممیزه انسان‌ازغیرانسان‌است‌و همین باعث تمایز وی از دیگر موجودات می‌شود .
انسانشناسان و مردم‌شناسان براساس فیسلهای بدست آمده به دو نوع موجودیت انسانی پی‌برده‌اند یکی شبه انسان که اندام را داشته ولی چون وسائل فرهنگی با آن فسیلها یافت نشده آنرا « شبه انسان » نامیده‌اند و فیلسفها زمانهای بعد که پیدا کرده‌اند چون با آثار فرهنگی همراه بوده‌اند آن را «انسان » نامیده‌اند و می‌توان چنین نتیجه گرفت که فرهنگ سبب انسان شدن انسان می‌شود. ولی باید گفت که فرهنگ ساخته خود انسان است که با شایستگی فکری وعقلی خود فرهنگ را می‌سازد. ساختن انسان توسط خود به وسیله ایجاد فرهنگ را می‌توان بعنوان یک فرآید در نظر گرفت که در طی زمان این حرکت را ادامه داده است و برحسب شرایط موجودی زمانی و مکانی خود، این فرهنگ‌ها را شکل داده است تا بتواند خودرا بر جهان مادی و معنوی تطبیق دهد. پس فرهنگ دست ساخته انسان، وسیله‌ای برای تطبیق انسان با زندگی خود در این جهان است. و این جنبه‌ای از تعریف انسان است که کمتر مورد توجه تعریف‌کنندگان فرهنگ از هر نحله تخصص قرار گرفته است و چون شرایط وجودی انسان در مکان‌های مختلف و زمان‌های متنوع فرق داشته است، بعبارتی دیگر می‌توان گفت انسانها برحسب شرایط دارای است انسانیت‌های مختلف می‌باشند. این تنوع‌های مختلف فرهنگی در طی زمان مورد توجه انسانها بوده است. ازدیرزمان که انسانها گاهی بخاطر کنجکاوی و یا برای بدست آوردن زندگی بهتر کوچ و به انسانهای دیگر در میان کوهها و دشتها برخورد می‌کرده‌اند (حال چه با جنگ و چه با صلح ) برای آنها، این انسانها متفاوت از خودشان قلمداد می‌شده‌اند و آن بخاطر متفاوت بودن فرهنگ آنها بوده است. فرهنگ‌ها چه با جنگ و یا صلح با هم تبادل داشته‌اند. و این تبادل و یا تهاجم وسیله تغییر و تحول و انتقال فرهنگ در طول تاریخ بشری بوده است و. کم کم این فرهنگ‌های بشری در اثر برخوردها، دارای شباهت‌ها و تفاوت‌ها شده‌اند که این تبادل موضوع دیگری برای مطالعه فرهنگ در ماقبل تاریخ و زمان تاریخی می‌باشد که از چگونگی انتقال و تأثیرگذاری این فرهنگ‌ها بریکدیگر و شباهت و تفاوت‌ها بحث می‌کند .
در طول زمان از تنوعات فرهنگی کاسته و اشتراکات فرهنگی افزایش یافته است . هر چه انسانها ارتباط بیشتری با جاهای دیگر پیدا کرده‌اند از حالت تشخص فرهنگی خاص خود درآمده و به تشابهات فرهنگی دست پیدا کرده‌اند. البته به معنای این نیست که این انسانها دیگر دارای تفاوت فرهنگی نخواهند بود و یا در آینده تفاوت فرهنگی وجود نخواهد داشت. چرا که همانطور که گفتیم انسانها فرهنگ را برای تطبیق زندگی خود با شرایط جهانی وطبیعی بوجود می‌آورند که بدلیل اختلاف این جهان‌ها و این طبیعت‌ها، فرهنگ‌ها نیز هرگز یکی نخواهند شد. درباب پست مدرنیسم دونظریه وجوددارد که یکی بیان می‌کند که تشابهات فرهنگ‌ها در جهان تا آن حد زیاد می‌شود که دنیا شبیه یک شهر کوچک و بلکه شبیه یک دهکده باتشابهات فرهنگی زیاد خواهد شد. ونظر دومی این است که هرگز اختلافات فرهنگی از صحنه دنیا از بین نخواهد رفت .
ایجاد کنندگان نظریه دهکده جهانی که در رأس آن آمریکا است با قوم مداری خود درصددند تا کلیه ارزشهای جهانی را براساس قومیت و ارزش امریکایی تعریف و جا بیاندازند. اما جدای از این مقولات، بایستی گفت که انسانها با فرهنگ‌های مختلفی که دارند وبرحسب شرایط و وسائل ارتباط جمعی، این فرهنگ‌ها در هم تأثیر خواهند گذاشت .
به طور خلاصه اینکه مقوله فرهنگ با این تحولات و هویت وجودی و ارتباط با شرایط موجود جهان طبعیت. مورد توجه متفکران واقع شده است و متفکران سعی کرده‌اند تا با مفهوم‌سازی و تعریف کردن و تعیین هویت و تحرکات آن و کیفیت این تحرکات، به یک معنا برسند که همین اندیشه متفکران نیز سبب رواج فرهنگ‌های خاص شده است .
برای شروع درباره هر چیز بعنوان اولین نامیدن آن شیء به نامی است که این نام شباهتی ازنظر لفظ یا معنی با آن شیء داشته باشد. انسان بدون این شباهت هرگز لفظی را بر معنایی قرار نداده و اسمی را برای شیء انتخاب نکرده است .
تعریف نیز یک نامیدن است که شاید بتوان گفت یک نامیدن مرکب، متفکران برای تفکر در باب فرهنگ بایستی از تعریف آن آغاز می‌کردند واین متفکران و فیلسوفان بدون ارتباط با این نمی‌دانستند به تعریف این مقوله بپرازند. و از طرفی این مقوله انسانی همانند دیگر مقوله‌های انسانی دیگر در عین سادگی و ملموس بودن دارای پیچیدگی خاص خود می‌باشد. همچنین تحت تأثیر مکاتب مختلف فلسفی و علمی واقع شد. دانشمندان علوم انسانی همواره برای دریافت درست مقوله‌های انسانی پناه به مفاهیم و مدل‌ها و مکاتب بالاتری بوده‌اند تا بتوانند این مقوله‌ها را بهتر بشناسند و به همین سبب علوم اجتماعی دارای چندین پارادایم در درون خود می‌باشد و چندین مکتب مشغول به تجزیه و تحلیل موضوعات و روابط بین آنها هستند و این همان نکته‌ای است که برخی را درباره علمی بودن علوم انسانی به شک و تردید انداخته است .
از طرفی دیگر این مکاتب، در ابتداء به یک نوع تعریف خاص از موضوعات و مفاهیم می‌پردازند و سپس تا آخر تجزیه و تحلیل‌های خود همان راه خاص را می‌پیمایند و از اینجا می‌توان پی به اهمیت تعریف در علوم انسانی برد.
فرهنگ نیز همینطور است. زیرا اهمیت بسار زیادی در علوم انسانی بعنوان یک مفهوم کلی و عام داشته که می‌توانسته زندگی و رفتار شخصی و اجتماعی انسان و ساخت جوامع انسانی را بنمایاند. بنابراین هر کدام از متفکران با توجه به نحله خاص و برای تبیین واقعیات اجتماعی و انسانی اطراف خود به تعریف خاصی پرداخته‌اند که تعریفی که توسط دیگری انجام گرفته کاملاٌ متفاوت و حتی متضاد می‌باشد. این تعریف‌ها به متفکران نحله‌های فکری این قدرت را می‌بخشد که در مورد هویت فرهنگی و تحولات آن و برنامه‌ریزی فرهنگی به نظریه‌پردازی بنشینند. امروزه در پهنه دنیای انسانی ما شاهد برنامه‌ریزیهای مختلقی از نظر فرهنگی که متأثر از نحوه نگرش آنها به فرهنگ است، با توجه به واقعیت‌های اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی می‌باشیم .
از این رو ما بایستی دقیقاً با توجه به نوع تعاریف مربوط به فرهنگ و همراه با واقعیت‌های مربوطه به کشور محل تولد آن تعریف و آن تعریف و نحله‌های مربوط به آن، و نیز نتایج این تعاریف بر نوع سیاستگذاری در این باب توجه کنیم، تا بتوانیم با توجه به واقعیات موجود در کشور خود به تعریف و سپس سیاستگذاری مناسب برسیم. و این اولین قدم برای هر امر می‌باشد. که متأسفانه همیشه بطور سطحی نگری به مراحل بالاتر از این تعاریف درفرهنگ و خصوصاٌ توسعه فرهنگی پرداخته می‌شود. و سپس ناخواسته تن به سیاستگذاریهایی می‌دهیم که درنهایت به فرهنگ خود و توسعه مطلوب فرهنگی نمی‌رسیم. از اینجاست که ضرورت بررسی تعاریف فرهنگ روشن می‌شود .
آنچه که امروزه ما در بحثهای فرهنگی شاهد و ناظر آن هستیم علاوه بر پذیرفتن مفاهیم وارداتی از فرهنگ و نحوه تعریف آن، باید گفت برنامه‌ریزی و سیاستگذاری فرهنگی نیز که براساس صورت گرفته نیز وارداتی است، که اگر ما این را حمل بر توطئه بیگانگان نکینیم بایستی گفت این امر ازسادگی و تفکر سطحی که همیشه ازآفات عمده جهان سوم می‌باشد ناشی می‌شود. فرهنگ یکی از دهها موضوعی است که مورد احتیاج جهان سوم می‌باشد که به این صورت با آن برخورد می‌شود .
و اولین نتیجه و مهمترین آن همین است که ما نمی‌توانیم به موضوعات فرهنگی آنچنان که هست بپردازیم و درنهایت به علوم محلی شده انسانی مربوط به کشور خود برسیم. تاریخ جهان سوم چه از نظر فرهنگی و چه از نظر علمی، خصوصاٌ علوم انسانی ، پر از این فجایع فکری است که در نهایت نتوانسته‌اند به هویت وجودی خود واقف شوند و سپس قدمهای مناسب برای نجات خود بردارند و حتی قدمهایی نیز که بر می‌دارند باعث می‌شود تا بیشتر در این باتلاق فرو روند. پس بایستی قبل از فکر و تفکر و سیاستگذاری ، به مفاهیم بیندیشیم تا راه اشتباه نرویم .
تعریف فرهنگ
قبل از تقسیم‌بندی تعاریف دونکته درباره فرهنگ قابل تأمل می‌باشد. یکی اینکه بعضی فرهنگ را تعریف به یک وجود آرمانی در سطح جامعه کرده‌اند.
در ادبیات فارسی نیز چنین دیدگاهی وجوددارد. در آنجا فرهنگ به ادب و عقل و یا دانش و بزرگی معنا شده است.
همچنین در کتابهای لغت آمده است: فرهنگ ادب باشد: صحاح الفوس
فرهنگ عقل باشد: معیار جمال
هر که نیکتر داند در علم و چیزها که مردم بدان فخر کنند گویند مردی فرهنگی است: تحفه‌الاحباب
در متون پهلوی نیز فرهنگ آرمانی را در نظر داشته‌اند.
...... به هنگام، به فرهنگستان دادندم و به فرهنگ کرنم سخت شتافتند : خسرو قبادان و ریدکی
... و چهارم شناختن خوی نیک و خوی بد مردم است و شناختن راه اکتساب خصال خوب و پرهیز از خصلتهای بد . و این را علم فرهنگ خوانند : چاودان نامه افضل کاشانی
بیاموخت فرهنگ و شد برمنش        برآمد زبیغاره و سرزنش             
که فرهنگ آرایش جان بود           زگوهر سخن گفتن آسان بود
کزیشان همی دانش آموختیم        به فرهنگ دلها برافروختیم
فردوسی
دشمن عقل که دیده است کز آمیزش او       همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم
مولوی

خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش                نگوید سخن تا نبیند خموش

سعدی
این نگرش هنوز در جامعه ما وجود دارد که انسان با فرهنگ کسی است که آداب دان و مؤدب باشد. و انسان بی‌فرهنگ نیز عکس این معنا را دارد. این معنای موجود و نهادینه شده در جامعه عوارض نامناسبی در پی‌دارد. در ابتدا بایستی گفت این نوع تعریف‌ از فرهنگ سبب می‌شود همواره در یک حالت آرمانی زندگی کنیم و واقعیات نادیده گرفته شوند حال آنکه فرهنگ یک واقعیت اجتماعی است که دارای تغییر و تحول از دید کسانی که فرهنگ ، با دید آرمانی نگاه می‌کنند به نوعی تغییر ارزشهاست، حال آنکه همانگونه که گفته شد این تغییر و تحول طبیعی می‌باشد. و بدین ترتیب انسانهای محافظه‌کار و سنت‌گرا که مانع هر گونه تحول و رشد هستند تبدیل خواهند شد که در قشرها و شهرهای سنتی و غیره شاهد آن هستیم .
ضرر دیگر آرمانی دیدن فرهنگ این است که نتوانیم فرهنگ واقعی جامعه و اجزاء آن و چگونگی ارتباط این اجزاء را بشناسیم و از این تعریف در سطح جامعه، در دل و روح مردم جا افتاده است آنگاه متوجه خواهیم شد که ازیک برنامه‌ریزی فرهنگی بطور دقیق و سپس سیاستگذاری‌های درست محروم خواهیم شد. و در نهایت نیز اگر موفق به برنامه‌ریزی دقیق و سپس سیاستگذاری‌های درست شویم قابلیت اجرای این برنامه‌ریزی‌های درست را نیز نخواهیم داشت چون در جامعه با ممانعت روبرو خواهد شد .
از طرف دیگر سبب خواهد شد که مردم عادی الگوهای فرهنگی بیرونی و بیگانه را بعنوان یک فرهنگ به معنای آرمانی پذیرند و این جریان شدت پذیرد، بدون آنکه به محتوای فرهنگی واقعی جامعه نظر کنند .از این رو جریان فرهنگ‌پذیری ازشدید خواهد شد و تاریخ گذشته ما نیز شاهد براین نکته می‌باشد .
با این نفاسیر کاملاٌ بدیهی است که ضرورت تفسیر این مفهوم درسطح جامعه لازم بنظر می‌رسد تا مردم به یک دید درست از فرهنگ برسند و سیاستگذاریها و برنامه‌ریزی‌ها دقیق‌تر و کامل‌تر انجام و اجرا بشود .
اما نکته دیگر درباره فرهنگ :
فرق بین فرهنگ و تمدن می‌باشد که در کشورهای استعمارگر مثل انگلیس بجای یکدیگر بکار می‌رفته و این دو ازیکدیگر نداشتند و همین باعث می‌گردید تا این نگرش خاصی داشته باشد. و بنابراین همین برداشت بود که جوامع دیگر را عقب مانده و بی تمدن و بی‌فرهنگ می‌دانستند و در برابر فرهنگ قطعاٌ نوع خاصی از سیاستگذاریها را نسبت به ملل دیگر روا می‌داشت و در تاریخ، شاهد آن هستیم که این کشورها ذلت‌های دیگر را وحشی و بربر می‌خواندند ومدت زمانی طولائی صرف شد تا این دو مفهوم از هم جدا شدند و بدین ترتیب ازبار ارزش مفهوم فرهنگ کاسته شد.
البته این نکته قابل ذکر است که در تمدن بیشتر به پیرفت‌های بشری مثل تکنولوژی و نحوه استفاده از آن اطلاق می‌شود و این مفهوم با فرهنگ زیاد ارتباط دارد و در واقع از یکدیگر جسمانی پذیر نخواهند بود. پس نبایستی در مقابل افراط مذکور، تفریط شود وتمدن را از فرهنگ جدا کنیم تا دوباره برای مقابله با بیگانگان دچار سنت‌گرایی افراطی شویم و از پذیرفتن آثار تمدن و تأثیر آن بر فرهنگ و رشد آن غافل شویم. با این پیش زمینه به طبقه بندی تعاریف فرهنگی می‌رسیم .
فرهنگی بیرونی و بیگانه را به عنوان یک فرهنگ به معنای آرمانی پذیرند و این جریان شدت پذیرد، بدون آنکه به محتوای فرهنگی واقعی جامعه نظر کنند . از این رو جریان فرهنگ پذیری از شدید خواهد شد و تاریخ گذشته ما نیز شاهد براین نکته می‌باشد .
با این تفاسیر کاملاٌ بدیهی است که ضرورت تفسیر این مفهوم در سطح جامعه لازم بنظر می‌رسد تا مردم به یک دید از ست فرهنگ برسند و سیاستگذاریهاو برنامه‌ریزی‌ها دقیق‌تر و کامل‌تر انجام و اجرا بشود .
اما نکته دیگر درباره فرهنگ :
فرق بین فرهنگ و تمدن می‌باشد که در کشورهای استعمارگر مثل انگلیسی بجای یکدیگر بکار می‌رفته و این دو دایی از یکدیگر نداشتند و همین باعث می‌گردید تا این نگرش خاصی داشته باشد . و بنابراین همین برداشت بود که جوامع دیگر را عقب مانده و بی تمدن و بی فرهنگ می‌دانستند ودر برابر این دو مفهوم مقاومت می‌ورزیدند . این نوع تعریف از فرهنگ قطعاٌ نوع خاصی از سیاستگذاری‌ها را نسبت به ملل دیگر روا می داشت . در تاریخ ، شاهد آن هستیم که این کشورها ملت‌های دیگر راد وحشی و بربر می خواند ند و مدت زمانی طولانی صرف شد تا این دو مفهوم از هم چدا شدند و بدین ترتیب از باز ارزشی مفهوم فرهنگ کاسته شد .
البته این نکته قابل ذکر است که تمدن بیشتر به پیشرفت های بشری مثل تکنولوژی و نحوه استفاده از آن اطلاق می شود و این مفهوم با فرهنگ زیاد ارتباط دارد و در واقع از یدیگر جدا می پذیرد نخواهند بود . پس نبایستی در مقابل افراط مذکور، تفریط شود و تمدن را از فرهنگ جدا کنیم تا دوباره برای مقابله با بیگانگان دچار سنتگرایی افراطی شویم و از پذیرفتن آثار تمدنی و تأثیر آن بر فرهنگ و رشد آن غافل شویم. با این پیش زمینه به طبقه‌بندی تعاریف فرهنگ می‌رسیم .
طبقه بندی تعاریف فرهنگ
بطور کلی می‌توان دیدگاهای مختلف درباره فرهنگ را به ۵ دیدگاه تقسیم کرد .
۱_ دیدگاه مارکسیستی یا دیدگاه تضادگرایان :
این دیدگاه ، فرهنگ را روبنای می‌داند که بر اساس اقتصاد بنا شده و روابط اقتصادی، تعیین کننده نوع فرهنگ می‌باشد. پس برای برنامه‌ریزی فرهنگی بایستی رویکردی به برنامه‌ریزی اقتصادی داشت و کاری به روبنا یعنی خود فرهنگ نداشته باشیم. این دیدگاه از رنگ و بوی انسانی تهی می‌باشد و سبب می‌شود که برای فرهنگ برنامه‌ریزی مکانکی انجام گیرد. تجسم وجودی این چنین برنامه‌ریزی در شوروی سابق تحقق یافت و سبب شد که انحطاط فرهنگی و عدم تراکم فکری و فرهنگی درسطح خود فرهنگ بوجود آید .
ازطرف دیگر مارکسیست‌ها و تضادگرایان به فرهنگ موجود در سطح یک جامعه رجوع و سعی می‌کنند همان فرهنگ عامه را مورد ستایش قرار دهند و این عام‌گرایی فرهنگی سبب رکود فرهنگی در سطح جامعه خواهد شد .
این امر در آثار ادبی مارکسیتهایی که در جهان سوم وجود داشتند کاملاٌ واضح بود . این نوع تعریف نهایتاٌ به سقوط و رکود فرهنگی منجر خواهد شد. از این رو نمی‌توان فرهنگ را براساس اقتصاد تعریف و یا برنامه‌ریزی فرهنگی را بر اساس اقتصاد بنا کرد و روح اقتصاد نبایستی بر فرهنگ مسلط شود. چرا که خود فرهنگ یک واقعیت مستقل می‌باشد که بایست همانطور در نظر گرفته شود و آنگاه تأثیر و تأثر آن را با دیگر عوامل دید.
۲_ دیدگاه تکامل‌گرایان :
این دیدگاه که از قرن نوزدهم بوجود آمد، هنوز قوت خویش را در تحلیل مسائل علوم اجتماعی چه جامعه‌شناسی و چه مردم شناسی داراست. این دیدگاه همه چیز را در حال حرکت و تحول می‌بیند و گاهی این تحول را در جهت کامل شدن می‌داند که این کامل شدن بر حسب ارزش‌ها معنا می‌شود و از این جاست که برچسب ارزش‌گرایی به این تئوری خورده می‌شود. این دیدگاه از تاریخ نیز درتحلیل مسائل اجتماعی بهره‌مند می‌شود و سعی می‌کند واقعیت‌های اجتماعی را در طی یک فرآیند تاریخی مطالعه کند و آنگاه به یک حکم کلی و قوانین اجتماعی برسد .
این دیدگاه نیز درباره فرهنگ به تعاریفی پرداخته است که اساس را بر میراث تاریخی فرهنگ گذاشته و به تحلیل می‌پردازد .
ساپیر یکی از اندیشمندان این دیدگاه است که در تعریفی آورده :
فرهنگ یعنی مجموعه مرتبطی از کردارها و باورها که از راه جامعه به ارث رسیده و بافت زندگی مارا تعیین می‌کند .
مایرس نیز اندیشمند دیگری است که می‌گوید :
فرهنگ آن چیزی است که از گذشته آدمیان بازمانده است و در اکنون ایشان عمل می‌کند و آینده‌شان را شکل می‌دهد.
رادیلکف براون بیان می‌کند :
بعنوان یک جامعه‌شناس واقعیتی که من بدان نام فرهنگ می‌دهم فرآیند یک سنت فرهنگی است، یعنی فرآیندی که از راه در یک گروه اجتماعی و یا طبقه اجتماعی معین، زبان‌ها، تصورات، پسندها ، چیره دستیها و انواع عرفها دست به دست از شخصی به شخصی و از نسلی به نسلی فرا داده شود.
در این تعریف‌ها تکیه برفرآیند، بخوبی مشخص است و فرهنگ‌ها را در فرآیندها تحلیل و بحث می‌کنند. این دیدگاه فرهنگی در کشورهایی که دارای پیشینه تاریخی هستند قابل برد می‌باشد ولی کشورهایی که دارای این پیشینه نیستند مانند آمریکا ) کاربردی ندارد. فرق بین اروپا که دارای پیشینه تاریخی است باکشورهایی که‌دارای این پیشینه نیستند در همین تحلیل‌های تاریخی فرهنگی می‌باشد. گاهی اوقات این تعریف ذلت فرا زمانی پیدا می‌کند: و یک حکم کلی برای تمام زمانها خود می‌گیرد. در نتیجه راه کلی‌گویی و پیشگویی در پیش می‌گیرد و از همین جاست که ضربه‌پذیر می‌شود .
این دیدگاه در مورد توسعه فرهنگی جهان سوم استفاده شده است بدین معنا که بر اساس این دیدگاه بیان می‌شود که کشورهای جهان سوم بایستی برای رسیدن به توسعه، راه غرب که سرمایه‌داری است بپیمایند و یک سری شاخص‌های اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و فرهنگی را پیشنهاد می‌کند .
اینها در یک حالت فرآیند گونه شاخص‌های فرهنگی جهان سوم را بیان می‌کنند و سپس به مقایسه ظاهری یا باطنی با شاخص‌های فرهنگی در غرب دست می‌زنند و پس ازآن به نظریه‌پردازی می‌پردازند و اعلام می‌کنند که بایستی طی یک فرآیند این شاخص‌های فرهنگی رابه شاخص‌های فرهنگی غرب تبدیل کنند.
را جرز از صاحبنظران این گونه تفکر در باب توسعه فرهنگی است وی فرهنگ جهان سوم را به فرهنگ دهقانی تعریف می‌کند و ۱۰ مشخصه برای آن نقل می‌کند ومی‌گوید که این مشخصه‌های فرهنگی موانع توسعه هستند و برای اینکه کشورهای جهان سوم به توسعه برسند بایستی این موانع برداشته شوند. موانع مذکور از دیدگاه وی عبارتنداز:
۱_ عدم اعتماد به نفس در روابط شخصی ۲_ فقدان نوآوری ۳_ گرایش به تقدیر ۴_ پایین بودن سطح آرزوها و تمایلات ۵_ عدم توانایی چشم پوشی از منابع آنی بخاطر منافع آتی ۶_ کم اهمیت تلقی کردن عامل زمان ۷_ خانواده‌گرایی ۸_وابستگی به قدرت دولتی ۹_ محلی‌گرایی ۱۰_ فقدان همدلی.
این صفات تا چه حد درست است و تا چه حد در مورد فرهنگ جهان سوم صادق است خود جای بحث دارد. ولی آنچه راجرز و دیگر نظریه‌پرددازان توسعه فرهنگی را به گفتن این سخنان راهنمایی کرده است همان داشتن اندیشه تکاملی و تحولی در فرهنگ می‌باشد که اعتقاد دارد بایستی نهایتاً تمامی فرهنگ‌ها به فرهنگ غربی با شاخصهای مربوط به آن برسد این نظریات هر چند مورد نقد شده ولی متأسفانه این نظریات در مبحث بدون آنکه نگاهی تیز و دقیق برخاسته از متن فرهنگی کشور مربوطه شود که این امر ناشی از سطحی‌نگری به فرهنگی جهان سوم و همچنین فرهنگ غرب می‌باشد و هنوز این روند توسط روشنفکران و سیاستمداران و حتی مردم عادی این کشورها ادامه داده می‌شود .
۳_ دیدگاه ساختی
این دیدگاه برخاسته از مطالعه جوامع ابتدایی بسته‌ای است که کلیه نهادهای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی و .... همه در یک حالت تعامل با یکدیگر می‌باشند و لی بعداً در جوامع سرمایه‌داری مدرن که دارای حالتی منظم و سیستماتیک می‌باشد دارای قدرت تحلیل و تبیین می‌شود درباره فرهنگ نیز این دیدگاه مورد استفاده قرار می‌گیرد. در این تعریف‌ها تکیه بر الگوسازی و یا سازمان فرهنگ است. اکنون نگاهی به نظریه تعدادی از متفکرین این دیدگاه می‌اندازیم .
ویلی :
فرهنگ نظامی است از الگوهای عادتی پاسخگویی، که با یکدیگر همبسته. هم پشت هستند .
آگبرن و نیمکف
فرهنگ مشتمل است بر نوآوریها با ویژگی‌های فرهنگی که در یک نظام، یکپارچه شده‌اند و میان اجزای آن به درجات گونا گون ارتباط متقا بل وجود دارد. (۱) . حال بایستی دیدکه این دیدگاه تعاریف، قدرت تبیین را در جهان سوم دارند یا خیر ؟
در ابتدا گفتیم که این نظریه، برخاسته از جوامع ابتدایی امروزه بشری است و درجهان پیشرفته نیز مورد قبول واقع و برای تبیین بکار رفته است و علت آن این بوده که این تبیین و تعریف درباره جوامعی است که حالت یک ثبات درونی داشته باشد. و اعضای آن به تعامل درونی با یکدیگر می‌پردازند و یکدیگر را در عمل و واقع کامل و تکمیل می‌کنند. پس یک سازمان درونی فرهنگی خودکفا را نشان می‌دهد که این هم در جوامع ابتدایی صادق است چون فضای کاملاٌ بسته‌ای نسبت به بیرون خود دارد. و هم نسبت به جوامع پیشرفته‌ای که دارای ثقل مرکزی و خودکفایی درونی می‌باشند، خصوصاٌ کشوری مثل آمریکا که تأثیر پذیری آن ازجهان خارج کم است و دارای قدرت، تأثیرگذاری فرهنگی بر دیگر جوامع می‌باشد، ولی خودش درواقع حالت نظامی خودکفا و خودگران می‌باشد. پس تحلیل ساختی برای آن مناسب بنظر می‌رسد ولی این تحلیل در ارتباط با جهان سوم که هر لحظه مورد تأثیر جهان خارج از خود است و دائما عناصر فرهنگی آن دستکاری می‌شود و یک نظام‌بازی را دارد که کاملاً یا نزدیک به کامل تأثیر آثار و عناصر فرهنگی بیرون از نظام سیستم خود است، قابلیت تبیین ندارد، خصوصاٌ عناصر تکنولوژیکی که بدون وقفه از جهان پیشرفته به سوی این جوامع سرازیر می‌باشد عناصر و نظام فرهنگی این کشورها را دچار تفسیر می‌کند درنتیجه باید گفت، این مدل و تعریف، قابلیت تحلیل و تبیین براین نظامهای فرهنگی دست‌کاری شده جهان سوم را ندارد .
۴_ دیدگاه کارکردگرایی :
این دیدگاه باز از همان دو جامعه قبلی بوجود آمده است. یکی جوامع ابتدایی، دوم جوامع مدرن و علت آن این بوده است که چون در این جوامع نظام کلی دارای ثبات کاملی هستند و هر جزء دارای کارکرد مناسب کل نظام و سیستم می‌باشد پس چنین نتیجه گرفته شده که در این نظامها ما می‌توانیم به کارکرد اشیاء پی‌برده و جای کارکرد آنرا پیدا کنیم .
در این تحلیل روابط بین اشیاء و خود اشیاء زیاد مورد نظر نیست. بلکه چنین القا می‌شود که بایستی به علت‌غایی و نتیجه اشیاء و عناصر یک نظام و سیستم و به نتایج روابط بین این عناصر پرداخت و آنچه اهمیت دارد صرفاٌ نتیجه است. عنصری که دارای نتیجه مثبت درکل نظام باشد مفیداست و باید بماند و عنصری که نتیجه مفید برای نظام ندارد بایستی از بین برود.
این دیدگاه درفرهنگ نیز بکار رفته است. درآنجا روی کارکرد ونتایج عناصر فرهنگی ونتایج روابط بین عناصرتوجه شده است .
نظریات عمده کارکردگرایان را می‌توان دراندیشه‌های بیان شده زیر دریافت.
اسمال: فرهنگ عبارتست از یک ساز و برگ فنی، مکانیکی، مغزی، اخلاقی که برای دوره‌ای خاص با بکار گرفتن آن به مقاصد خود می‌رسند. فرهنگ مشتمل است بر وسایلی که انسانها با آن هدفهای فردی و اجتماعی خود را پیش می‌برند .
داوسن : فرهنگ راه و روش مشترک زندگی است که سبب تطبیق انسان با محیط طبیعی و نیازهای اقتصادی خود می‌شود.
اما این تعریف، و تحلیل برای جهان سوم کاربردی نمی‌تواند داشته باشد. چون اولاٌ این تعریف برای جوامع در حال ثبات کاربرد دارد و در جوامعی که این کارکردها حالت ثبات ندارد و گاه حتی عناصر فرهنگی وجود دارند که بصورت غده‌های ویروسی و سرطانی از خارج وارد آن پیکره می‌شوند و سپس در آن پیکره فرهنگی بصورت عنصری همانند درمی‌آیند، و این کارکرد لحظه‌ای متوقف نمی‌شود از این روست که هر لحظه جوامع جهان سوم دچار بحران عنصری فرهنگی و حتی بحران در روابط میان عناصر فرهنگی خود می‌باشند بنابراین عناصر کارکردی مخدوش می‌شوند بطوریکه کارکرد عنصری، عنصر دیگر را نه تنها تکمیل نمی‌کند بلکه حتی آن را خنثی و گاه آن را برای کل نظام به عنصری منفی تبدیل می‌کند و با کارکردی ضد فرهنگی فرهنگ یک جامعه را به انحطاط و نابودی سوق می‌دهند.
از طرف دیگر در این دیدگاه، ارزشها جایی ندارند .این مکتب تحلیلی که مکتب فلسفی پراگماتیسم درامریکا همراه شد، وسیله‌ای برای نابودی ارشهای انسانی گردید. براساس این دیدگاه هر عنصر فرهنگی و نیز رابطه بین این عناصر اگر برای نظام سودمند باشد بایستی درجامعه حفظ و حتی تقویت شود ولو اینکه این عنصر فرهنگی و یا روابط بین این عناصر با ارزشهای انسانی نسازد. مثال واضح آن جنگ و کشتارهای داخلی و خارجی و از نظر اخلاقی فحشاء و رواج قانونی آن در سطح یک جامعه را می‌توان ذکر کرد. این تحلیل به نوعی ذهن را بسوی واقعیت‌گرایی سیاه می‌کشاند و آرمانهای بشری و خصوصاٌ فرهنگ را درجوامع نادیده می‌گیرد.
اساساٌ این مکتب مخالف ایجاد هر نوع انقلاب و جهت‌دهی در یک جامعه می‌باشد. البته بایستی گفت از این مکتب می‌توان در بعضی از امور جزیی همانند مدیریت خرد درسطح جوامع جهان سوم استفاده کرد.
۵_ دیدگاه عوام‌گرایی فرهنگی 
این دیدگاه با مقدس شمردن سنت بازماده ار ماقبل سعی در حفظ وضعیت موجود فرهنگی درجامعه می‌کند همچنین به عناصر موجود که بازمانده از قبل است اصالت می‌دهد و هرگونه تغییری را نمی‌خواهد بپذیرد و یا مخالفت با آنان در صدد از بین بردن و محو کردن آن از صحنه فرهنگی جامعه است.
این دیدگاه برخاسته از مردم‌شناسی کلاسیک بود که برای اصالت دادن به کار خود به عناصر فرهنگی و روابط بین آن عناصر در جوامع مورد مطالعه خود تقدس ببخشیدند وتعریف تایلر از فرهنگ که شاید مشهورترین تعاریف فرهنگ باشد شاهد بر این سخن است:
فرهنگ یا تمدن کلیت در هم تافته‌ای است، شامل دانش، دین ، هنر ، قانون، اخلاقیات، آداب و رسوم، و هرگونه توانانی و عاداتی که آدمی همچون عضوی از جامعه بدست می‌آورد (۳)
وچون جوامع مورد مطالعه جوامع ابتدائی بود که دارای ثبا ت عناصر فرهنگی و روابط میان آنها بود، خود به خود به ارزش دادن و محافظه‌کاری دچار شدند خصوصاٌ موقعی که اثرات تکنولوژی پیشرفته را بر آثار فرهنگی جوامع ابتدائی می‌دیدند؛ محافظه‌کاری برآداب و سنن جوامع عقب مانده را تأیید می‌کردند.
از طرف دیگر عده‌ای ازمتفکران و اندیشمندان جهان سوم که کشورهای خود را آماج هجوم‌های آثارهای فرهنگی مادی و معنوی غرب می‌دیدند و شاهد بحران‌زدگی بی‌سابقه‌ای در کشور خود بودند، برای حفظ عناصر فرهنگی کشور خود و روابط بین این عناصر دست به محافظه‌کاری در مقابل عناصر جامعه خود زدند. اینان حتی با ورود تکنولوژی‌های مدرن به کشورهای خود مخالفت نمودند بطوریکه ادبیاتی بوجود آوردند که دارای بارهای فرهنگی عوام‌گرایانه بود. در تاریخ تفکر کشورمان در قسمت‌هایی از آثار جلال‌آل‌احمد ( ن. ک به؛ نفرین زمین ) این رویکرد را می‌بینم که سعی در بازگشت به ادبیات کهن داشت البته بایستی گفت درکشورهای جهان سوم تئوریهای مارکسیست و چپ‌گرایان و تضادگرایان در برگشت به فرهنگ عوام کم موثر نبود. که خود جای بحث دیگری را می‌طلبد .
ولی آنچه می‌توان گفت این است که این دیدگاه نیز از نقض برخوردار است چون قدرت تبیین برای واقعیات موجود فرهنگی درسطح جوامع جهان سوم را دارا نیست چرا که جهان سوم مجبور است از تکنولوژی برای رشد و توسعه خود بهره بگیرد و تکنولوژی نیزعلاوه بر ایجاد آثار اقتصادی و سیاسی و اجتماعی شامل آثار فرهنگی نیز می‌شود، که این آثار ممکن است توسط خود تکنولوژی ایجاد شود و یا وسیله‌ای برای انتقال آثار فرهنگی به جوامع گردد. البته باید گفت درفرهنگ همانند بقیه واقعیت‌های اجتماعی در حالت تحرک و پویایی است و نمی‌توان از پویایی آن خصوصاٌ درجهان سوم جلوگیری کرد.
نتیجه :
ازآنچه گذشت ملاحظه کردیم که تئوریهای فرهنگی غرب چه در بعد دهکده جهانی و چه دربعد تعاریف و مدل‌های تحلیلی فرهنگی نمی‌تواند جوابگوی کشوری مثل ما باشد که دارای فرهنگی کهن و مذهبی می‌باشد. خصوصاً انقلاب اسلامی که صدایی غیر از صداهای موجود دردنیا بود. انقلاب اسلامی یعنی انقلاب مذهب برعلیه سکولاریسم، یعنی بانگ مرگ و انحطاط علم‌گرایی مطلق و کنار گذاشتن مذهب .
اکنون مذهب در صحنه اجتماع و جکومت بعنوان یک عنصر فکری و فرهنگی ظهور کرده است، سئوال اینجاست که مذهب چگونه می‌تواند با ارثی که از سکولاریسم غرب بجا مانده برخورد کرده و بتواند از آن نفغ ببرد بدون آنکه ضرر ببیند ؟
پیشنهادات
قبل از پیشنهاد، چند نکته را متذکر می‌شوم:
اول _ اینکه ما کشورهای جهان سوم کشورهای دست‌کاری شده‌ای هستیم و به همین دلیل دچار بحران‌های اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و... می‌باشیم. این عامل را می‌توان به غرب نسبت داد که با هجوم نظامی و سیاسی و فرهنگی در طی قرون گذشته و حال، عملاٌ کشورهای جهان سوم را دست‌کاری کرد؛ بطوریکه نهاهای موجود در سطح جامعه هیچکدام درجای درست خود نیستند و ازطرفی دیگر روابط بین نهادهای موجود در جامعه نیز روابطی نادرست و نابجا است. پس بایستی سعی کرد که این نهادها به جای خود برگردند و روابط بین نهادها نیز به جای خود برقرار گردد. این نکته در فرهنگ نیز صادق است .
دوم _ غرب یک تمدن است. تمدنی وارث تمدنهای گذشته و اینک با بیداری کشورهای جهان سوم و شاداب بودن آنها و در مقابل، بیمارگونه بودن جوامع غربی، بنظر می‌رسد که کشورهای جهان سوم وارثان تمدن غرب بعنوان نسل بعدی هستند و خصوصاٌ کشوری همانند ایران که با انقلاب خود در آخر قرن بیستم و آنهم با محتوای مذهبی وارث علم و سکولاریسم غرب است. تمدن غرب با گرفتن ارث تمدنی جهان اسلام درقرن پانزدهم میلادی و ریختن آن درقالب سکولاریسم به تمدن عظیم خود رسید و اینک بعد از پیرشدن و بیمارگونه گشتن جامعه غرب، اینطور بنظر می‌رسد که کشورهای جوان و شادابی مثل کشور، ما آماده گرفتن ارث تمدن غرب و ریختن آن در قالب مذهبی و الهی خود می‌باشند، پس در جهت فرهنگی نیز همینگونه باید عمل کرد. حال چطور می‌توانیم این تمدن عظیم را در قالب جامعه خود هضم کنیم ؟
سوم _ آنچه مردم‌شناسان و جامعه‌شناسان در باب توسعه گفته‌اند این است که بایستی خودجوشی از درون جامعه و سنتهای آن شروع شود.
پدیده‌های عارضی توسعه، نه تنها فایده‌ای برای این کشورها ندارد، که سبب انحطاط آنها خواهد شد. پس بایستی با دیدن سنتها و ساخت و بافت جامعه خود دست به جذب فرهنگ غرب و تمدن آن زد، تا جامعه بتواند اندک اندک این محتوای عظیم تمدنی را درخودش جذب کند و دچار سوء هاضمه نشود تابتواند مواد جذب ناشدنی آن رابصورتهای گوناگون دفع کند.
حال با توجه به این سه نکته ما مدلی که براساس تعاریف فرهنگی می‌توان برای این امور پیشنهاد کرد را ارائه می‌کنیم.
همانطور که گفتیم کشورهای جهان سوم ناگزیر از اخذ مفاهیم علمی تمدنی، فرهنگی و تکنولوژیکی غرب می‌باشند.
و از طرفی خود دارای سنتها و تمدنها و فرهنگ‌های پیشین هستند. برای حل این مشکل ما می‌توانیم کشورهای جهان سوم را از نظر اجتماعی و فرهنگی به جامعه‌ای با «ساخت‌باز» نه بسته تعبیر کنیم. بر این اساس می‌توانیم به تبیین و تحلیل فرهنگی و اجتماعی بپردازیم .
این ساخت از دو کلمه تشکیل شده است : «ساخت» و «باز» هر کشوری ساخت علمی و فرهنگی واجتماعی خاص خود را دارد. از اینرو در ابتدا بایستی ساخت اجتماعی و فرهنگی آن کشور را شناخت و چون این ساخت باز است، بنابراین بایستی غرب راکه موثر براین ساخت است نیز بدرستی شناخت .
چگونه ساخت یک کشور را می‌توان شناخت؟
اولین قدم برگشت به تاریخ اجتماعی و فرهنگی یک جامعه می‌باشد. بایستی جامعه را از درون و ژرفای تاریخ با تمامی سنتها و آداب و روش‌های آن شناخت و نیز جامعه کنونی را دقیقاٌ آنطور که هست شناخت نه آنطور که تئوریهای بیگانگان و غربی‌ها به ما می‌گویند. و پس ازآن بایستی دقیقاٌ درطول تأثیرگذاری غرب بر این کشورها، خصوصاٌ از نظر فرهنگی، جریانهای موجود درغرب و معاصر با این تحولات را در این کشورها شناخت .
دومین قدم برای شناخت تحولات امروزی این جوامع این است که بایستی تمام جریانهائی که در غرب جریان دارد و می‌دانیم که درآینده به کشورهای جهان سوم خواهد رسید را دقیقاٌ مطالعه و شناسایی کینم که تقریباٌ با این عمل در یک جریان باز و تعاملی هم خود را مطالعه کرده‌ایم و هم غرب را با این کار هم به خودشناسی و هم به رقیب‌شناسی دست زده‌ایم .
از طرفی می‌دانیم که جریانهای غرب همانطور که آنجا هستند در شرق و جهان سوم انعکاس پیدا نخواهد کرد چرا ؟
چون که این انعکاس حاصل دو فرآیند است. اول اینکه جریانهای موجود در غرب با ورود به کشورهای دیگر از بستر اجتماعی خود کنده می‌شود. و ساخت و بافت تولد و رشد خود را درغرب جا می‌گذارند و به صورت سطحی به جوامع جهان سوم خواهند آمد که به صورت غریبه و تازه برای کشورهای ما نمود پیدا خواهد کرد.
ودوم آن که این جرایانات تازه غرب با توجه به ساخت جامعه‌ها در جامعه منعکس خواهد شد. بعبارت دیگر بقول بعضی از متفکران جوامع غیرغربی حالت منشوری دارند، که نور آمده از غرب را شکسته و آنگاه در خود جذب خواهندکرد. با این پیش فرض که ما درقدم اول خودشناسی و در قدم دوم غرب‌شناسی کرده‌ایم، می‌توانیم کاملاٌ به دو فرآیند مذکور واقف باشیم و تحولات وارداتی و جامعه خودمان را کاملاٌ بشناسیم، پس می‌توانیم به قضاوت دقیق درباره وضعیت فعلی جامعه بنشینیم و هم آینده‌نگری درباره وضعیت جامعه خود داشته باشیم